تابوی لاجوردی هنوز مرا رنج می دهد.
پس از گذشت 28 سال توانستم بسیاری از چهره های زشت را فراموش کنم. بجز دو چهره. حاج اسدالله لاجوردی و حاج داود رحمانی! هیچگاه سعی نکردم نزد احدی، حتی غمخوار نزدیکی که درک می کند چه می گویم، از خاطرات زندانم بگویم زیرا این را در گنجینه پرارزشم سپرده ام تا روزی آن را به فرزندان لایق وطن هدیه کنم تا با آگاهی تمام در یابند که در اوین مخوف چه گذشت. بزرگترین سرمایه ام اکنون افتخار بودن شش سال در کنار قهرمانانی بود که حلاج وار ندا سر دادند: اقتلونی یا ثقات! (یاران بکشید مرا!) و به معراج شتافتند.
خواهران و برادرانی که گوهر وجودشان بر پیشانی تاریخ وطن حک شده است .امروز در سایتی چشمم به عکس لاجوردی افتاد و گورهای بی نام 44 شهید در قطعه 302. نتوانستم خود را نگه دارم و باز هم زخم کهنه ام را بپوشانم. در این روزها که بحث زندان و شکنجه و تجاوز پیش می آید دوباره تابوی روزهای وحشت سالن 209 زنده می شود و دو باره باید به قرص متوسل شوم. می گویند زمان بهترین طبیب دردهاست. کاملا درست است.
تا کنون توانسته ام بسیاری از صورت های زشت را از ذهنم پاک کنم، بجز دو صورت شیطانی. اسدالله لاجوردی و حاج داود رحمانی را هرگز نمی توانم از سلولهای نفرت زده ام پاک کنم. لاجوردی واقعا چهره زشت و شیطانی داشت. دو صحنه برخورد من با لاجوردی باعث شد زشتی یک انسان در اعماق روحم نفوذ کند. تا حدی که سال ها جنگیدن با خویش هم نتوانست آنرا از من بزداید.
داستان چنین بود. ده تیر ماه 1360 مرا همراه با هشت نفر از کمیته تهران پارس مستقیم به اوین آوردند. در طول مسیر آنقدر با ته ماهی تاوه سنگین بر سرم زده بودند که حالم بهم خورده و سرم گیج میرفت. بعد از دو روز شکنجه پیاپی در سالن زیر زمین دادستانی، مرا با بدنی آش و لاش در سلول شماره 14 سالن ده بند 209 جای دادند. زیر کف سلول لوله های آب جوش بود که به حمام همجوار وصل بود. هوا بسیار گرم و کف اطاق بسیار داغ بود به طوری که با پاهای زخمی و باد کرده ام می توانستم فقط روی سه کاشی بشینم.
دو روز بعد که نمی دانستم چه وقت از روز بود، در میان زجه و فریاد ها ی زندانیان بند 209 ، در حالی که در این فکر بودم، چه وقت در باز می شود و مرا برای اعدام می برند، ناگهان نگاهم به طرف در سر خورد، از دریچه کوچک قیافه هولناکی را دیدم که به من خیره شده بود. آن چهره آنقدر ترسناک بود که ساعت ها قلبم می زد. او لاجوردی بود و با لبخند شیطانی و صدای بازاریش چنین گفت: " کثافت مزدورمی ذارمت سینه دیوار!"
سه شب از فکر اعدام خوابم نمی برد. زیرا در آن ابتدا هنوز مسئله اعدام برایم حل نشده بود و عاشق دیدار آزادی مردم و دیدار فرزندم بودم که تازه به دنیا آمده بود. شنیدن اعدام از دهان لاجوردی را نمیتوانستم جدی نگیرم، از این رو سه شبانه روز بیدار بودم. تا اینکه مرا دوباره به بازجویی بردند. سه تا چشم بند روی هم زده بودند و چند ساعتی بعد یکی زیر بغل من را گرفت و بلندم کرد و با فشار چشم بندم را بالا زد. چشم هایم تار میدید بعد از چند ثانیه همان قیافه لاجوردی را دیدم که درفاصله بیست سانتیمتری توی چشمانم خیره شده بود. مرگ وحشتناکی را جلوی چشمم می دیدم. او گفت: "آشغال مقاومت می کنی؟ میذارمت سینه دیوار...."
این دو صحنه از بدترین صحنه های ابتدای زندانی من بود. ولی خدا را شکر می کنم که این روزها شاهد فرو ریختن این دستگاه ظلم هستم و این به من آرامش فرح انگیزی می بخشد. به نظر من اعدام او توسط مجاهدین اشتباه بود. او باید زنده می ماند تا شاهد ریزش اوتاد فرعونیان بود! ریزش ستونهایی که موریانه و کپک آن را از درون خورده است. روزهای شکست طلسم دیو قلعه وحشت!
در پست های بعدی از قبر، اطاقهای سفید، توبه و اعتراف، مطالبی خواهم داشت.
+ نوشته شده توسط رضا طیبی در جمعه ششم شهریور 1388 و ساعت 22:49 |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر