زن
گیسوانت را
با آبشارِ نور و نوازش
به سنجشی بدیع نشستند،
همان دمی که خنجر خورشید
بر صخره های شانه ات انگار
نه تداعی ی انسان،
بل
تابش ِ خون بود
با عیار ِ باکرگیهات.
اما دریغ و درد
هیچکس
شایای تو
بدانسان که تو بودی
سخن نگفت!
*
آوایت را
به زمزمه ی نسیم،
بر گیسوان ِ جنگل ِ رویاها
پیوند برزدند
تا بوی آشنای تنت را
در کوچه های شبنم و شبو
در ذهن ِ مادرانه ی هستی
تعبیر کرده باشند.
اما دریغ!
ای نیمه به سایه نشسته
هیچکس از تو
بدانسان که تویی
لب بر سخن نبرد!
*
در برج ِ عاج
در متن ِ خلسه های شبانگاهی
و در معابد تزویر
خدایگونه،
ترا به سجده نشستند،
با آیه های ستایش
و تندیس واره ای از هرزه هوس هاشان
در باغی از بهشت
بر فرش ِ خون نشانی
یادآور ترنج عفت و تسلیمت
اما دریغ!
هیچکس از تو
که نیمه ی غرور ِ جهان بودی،
شایای تو
زبان بکام نچرخانید!
*
آری کسی نگفت
که تو
ای خار چشم ِ جهالت!
همسان ِ من
ارمغان سپهری
و
همپای من
اسیر ِ زمانه!
ای وارث ِ نیمه ای از هستی
نیمه ی از مستی،
و نیمه ای از پستی......
از مرده ریگ ِ رنج و نوازش ها!