از مدت هفتاد روزی که در زندان بودم، ۴۰ روز را به یک شکل در ساختمان ۲۰۹ و ۳۰ روز را در ساختمان ۲۴۰ بازجویی می شدم. بازجوها و به قول آنجایی ها کارشناسان متعددی داشتم و با هرکدام از این تغییرها مجموعه کسانی که بازجویی می کردند، برای من تغییر کرد. سوالات و پرسشهایی که نه مربوط به انتخابات دهم که به سیزده سال اخیرم بازمی گشت. شاید در سه دوره مجزا به دلیل تغییرات بنیادین در روند بازجویی اتوبیوگرافی مفصلی از خودم نوشتم. فکر نکنم بشود دوباره آن را نوشت و کاش لااقل نسخه ای از آن در اختیار خودم هم قرار می گرفت. با توجه به اینکه اساسا عادت به نوشتن داشتم و پیش از زندان نیز حجم نوشته های روزانه ام بالا بود، موقع نوشتن هایی از این دست مفصل می نوشتم و حتی برای خودم در برگه های بازجویی تحلیل هم ارائه می دادم. البته این ماجرا چندان به مذاق بازجوها خوش نمی آمد و دائم تاکید می کردند که در حال پیچاندن ماجرا هستم. درباره حال و هوای بازجویی ها بقیه هم نوشته اند. یکی از نکات جالب بازجویی من زمانی بود که تمام نوشته های این وبلاگ را کپی شده دیدم. دلم برای بنده خدایی که دقیق این نوشته ها را خوانده بود و حتی بخشی از آنها را بولد کرده بود می سوخت. فکر نکنم من موقع نوشتن آن مطالب در دو سال پیش اینقدر دقت در نوشتن کرده بودم که ایشان در خواندنش وقت گذاشته بودند. طبیعی بود که باید درباره فرق وبلاگ و روزنامه حرف می زدم و از دامنه مخاطب می گفتم. البته روال بازجویی از وبلاگ از دو پست در وبلاگ فراتر نرفته بود که بازهم روال کار تغییر کرد. در زندان کتابهای زیادی را برای مطالعه دادند (درباره ولایت فقیه و اندیشه امام و نهادهای مثل شورای نگهبان و مفاهیمی مثل دموکراسی و عقلانیت ) و یک روز هم بعد از خواندن یکی از این کتب یکی از کسانی که چهره شاخصی هم در بین جناح مقابل دارد برای بحث و نظر به ۲۴۰ آمده بود. بیش از دو ساعت با ایشان بحث کردم. در واقع جلسه ای بود که دو طرف حرفشان را زدند و هیچکدام حرف دیگری را نه توانست که بشنود و نه خواست که بپذیرد. اما بعد از آن حدود بیست روز - تا زمان آزادی - روال بازجویی تغییر کرد. یکی از اساتید دانشگاه پرونده را مجددا از ابتدا آغاز کردند. البته اینبار روال بازجویی فرق کرده بود. در ابتدای کار بعد از ۵۶ روز ممنوع الملاقات بودن توانستم با خانواده دیدن کنم. کتاب و قلم و کاغذ برایم آزاد شد، هرچند مدت زمان طولانی حضور برای بازجویی ها زمانی را برای خواندن آنها در سلول برایم نمی گذاشت. با ایشان نیز بحث زیادی می کردم و بخش زیادی از انتقاداتی که می شد را چه از وضعیت جامعه و سیاست و چه از وضعیت زندان و کارشناسان قبلی به ایشان ارائه کردم. در ابتدای امر سعه صدر ایشان در شنیدن این حرف ها و حتی آرامش بازجویی ها و احترام گفتگوها برام هم عجیب بود و هم مشکوک! البته این تعجب تا انتها برایم باقی ماند چرا که از بین کسانی که آنجا دیدم تنها فردی بود که نگاه جناحی نکرد و حتی از بودن ما در زندان هم راضی نبود. همزمان با پرونده من تا جایی که می دیدم پرونده های دیگری را نیز در دست داشت که حتی دیدم ژیلا نیز درباره روند کارش با این اقای دکتر نوشته است. هرچه بود نقطه امیدی بود در آن روالی؟! که داشت طی می شد. انقدر بود که در روزهای انتهایی گفتم فکر کنم که وزارتخانه و مسیر بازجویی ها نیاز دارد که افرادی مثل ایشان تکثیر شوند. هرچند که بر این باورم جز خدا نمی تواند و نمی توانست کاری از پیش ببرد، اما گاهی مخلوقات می توانستند واسطی در این خواست باشند. بدون شک تلاش خانواده و دوستان و نیز اتفاقاتی از این دست برای این آزادی بی تاثیر نبودند.
بازجویی ها حال و هوای خاصی داشت. تقریبا تمام فشار زندان بود خصوصا برای من که از هفتاد روزی که آنجا بودم نزدیک ۵۰ روزش بازجویی داشتم. یکی از خصوصیات بازجویی هایی که می شدم این بود که مدت زمان طولانی در اتاق بازجویی یا سلول انفرادی ۲۴۰ می ماندم و بخش کمی از زمانی که آنجا بودم به گفتگو و نوشتن می گذشت. مابقی زمانهایش را باید به کاری اختصاص می دادم. نشستن و تنها فکر کردن گاهی آزار دهنده می شد. قرآنی داشتم که از شبی که از خانه رفتم همراهم بود و تا انتها همراه همیشگی ام ماند. خداوند توفیق زیادی داد تا بارها و بارها بتوانم در همین زمانها کلامش را بخوانم و قرآنش را ختم کنم. گاهی هم تفال ها و قران بازکردن ها آنقدر آرامش بخش می شد که گویی خداوند مستقیم با تو حرف می زند. بخش دیگری از زمانها هم مشغول نوشتن و خط خطی کردن می شدم. کمتر در اتاق می شد نوشت و من هم طبق عادت دوست داشتم اشعار و متن هایی که در ذهنم بود مکتوب کنم. همین باعث شده بود که هرچه دستمال کاغذی با خودم داشتم بر رویش می نوشتم و توانسته ام چندتایی از این دستمال ها را -که اجازه دادند - با خودم بیاورم. نوشته هایی که تنها حس لحظه بازجویی بود. یکی از این نوشته ها که البته متعلق به روزهای آرام بیست روز آخر آن است نوشته زیر است. برای ثیت خاطره، آن را می گذارم برای اینکه فراموش نکنم که در آن اتاق های با پشم شیشه بازجویی، در اتاق های پوشیده با یونولیت ِ شکسته بازجویی، در آن اتاقهای شلوغ و مملو از صندلی ِ بازجویی و در ان سلول انفرادی دو در سه و پوشیده از یک میز و سه صندلی ِ بازجویی چقدر خدا نزدیک بود.
اشعاری که نوشتم اغلب تفال های دیوان حافظی بود که در همان بیست روز آخر، خانواده برایم آورده بودند.
از بر ساحل سلامت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر