سرخط خبرهای پیک ایران

۱۳۸۸/۶/۵

بگذارید اعتراف کنم

وقتی صحنه التماس رقتبار سعید شریعتی در دادگاه روز سهشنبه را دیدم که از رییس دادگاه تمنا میکرد اجازه بدهد اعتراف کند، به یاد جمله پایانی نقل قول پیشینم از رمان ۱۹۸۴ نوشته جورج اوروِل افتادم. جایی که مأمور وزارت عشق درباره یاران وینستون اسمیث میگفت:

آنها التماس میکردند قبل از اینکه افکارشان مجددأ دچار آلودگی شود، آنها را زودتر اعدام کنیم.

اما اورول در ۱۹۸۴ تصویری از این تقاضاهای عاجزانه ارائه نمیکند. به جای آن، در رمان دیگرش، «مزرعه حیوانات» (یا همان «قلعه حیوانات») صحنهای را به تصویر میکشد که جا دارد بار دیگر مرورش کنیم:

ناپلئون ایستاد و با ترشرویی نظری به حضار انداخت؛ سپس زوزه بلندی کشید. به آن صدا سگها جلو پریدند و گوش چهار خوک را گرفتند و آنها را که از درد و وحشت مینالیدند، جلو پای ناپلئون انداختند. از گوش خوکها خون میچکید و سگها از بوی خون هار شده بودند.

All animals are equal; But some are MORE EQUAL than othersچهار خوک در حالی که از وحشت میلرزیدند و از تمام خطوط چهرهشان آثار گناهکاری خوانده میشد، در انتظار بودند. ناپلئون به آنان گفت که به جنایات خود اعتراف کنند. خوکها همان چهار خوکی بودند که وقتی ناپلئون جلسات یکشنبه را موقوف ساخت، اعتراض کردند.

هر چهار خوک اعتراف کردند که از زمان اخراج اسنوبال، مخفیانه با او در تماس بودهاند و در تخریب آسیاب بادی به او کمک کردهاند و توافق کردهاند که مزرعه را تسلیم فردریک کنند. اضافه کردند که اسنوبال به طور خصوصی به آنها اعتراف کرده است که از سالها پیش عامل مخفی جونز بوده است.

وقتی که اعترافات تمام شد، سگها بیدرنگ گلوی خوکها را پاره کردند و ناپلئون با صدای وحشتناکی پرسید آیا حیوان دیگری هست که مطلبی برای اعتراف داشته باشد.

سه مرغ اسپانیایی که مسئول طغیان مرغها در مورد تخممرغها بودند، جلو آمدند و گفتند که اسنوبال در عالم خواب بر آنها ظاهر شده است و آنها را اغوا کرده که از اوامر ناپلئون سرپیچی کنند. آنها نیز کشته شدند.

بعد غازی جلو آمد و اعتراف کرد که در خرمنبرداری سال گذشته، مخفیانه شش ساقه گندم دزدیده و شبانه خورده است.

بعد گوسفندی اعتراف کرد که در آب استخر ادرار کرده است. میگفت این عمل را با پافشاری اسنوبال کرده است.

سپس دو گوسفند دیگر اقرار کردند که قوچ نری را که از فداییان ناپلئون بوده، موقعی که سرفه میکرده، آن قدر دواندهاند که مرده است. همه در همان محل به قتل رسیدند.

اعترافات و مجازات آن قدر ادامه یافت تا از کشته پشتهای جلو پای ناپلئون ساخته شد و هوا از بوی خون سنگین گشت. از زمان جونز چنین وضعی دیده نشده بود.

سالهای سال شنیده بودم که این دو داستان، تصویر جامعه ایران است. اما هیچ گاه تصویرها اینچنین روشن و شفاف از جلوی چشمم رژه نرفته بود. این روزها از خودم میپرسم: الملک یبقی مع الظلم؟ برای چه مدت

بالاترین
از وبلاگ دیدبان

هیچ نظری موجود نیست: