سلام و خسته نباشید- اسم من مرجان است. ایران که بودم پای صحبت جوان ها می نشستم. درد دلهاشان را گوش میکردم. صحبت از همه چیز و همه جا بود. صحبت بیکاری، صحبت گرانی، صحبت محدودیتهای اجتماعی، صحبت یکجور ناامیدی، یکجور خستگی، یکجور افسردگی. صحبت از انتخابات هم شد. صحبت از اینکه، بعد از ۱۰-۱۵ سال (چون آنها که پای صحبتشان بودم بین ۲۰-۲۵ ساله بودند)، پای صندوق های رای رفتند. دختری جوان به نام دنیا میگفت: بعد از ۱۵ سال امیدی در دلمون جوونه کرد. شاد و مسرور از پیروزی بودیم، پیروزی آزادی. اینکه موسوی میاد و دموکراسی باهاش میاد. اینکه دوباره لذت امیدوار بودن را میچشم. اینکه دوباره در وجودم، انگیزه بوجود آمد. اینکه دوباره هدفمند شدم. اینکه دوباره میخواستم تلاش بکنم. تلاش برای آزادی. اما چی شد؟ ناجوانمردها کودتا کردند. حالا چی؟ سعی کردم به او، به دنیا امید بدم. دلداریش بدم. براش بگم که انگیزه چیزیست که باید خودت بسازی. مبارزه با ظلم هم کار یک روز و دو روز نیست. به حرفهام گوش میداد ولی آثار حزن و اندوه را در چشمان سیاهش می دیدم. حالا که برگشتم، هنوز که هنوزه به یاد آن نگاه محزون و آن افسردگی میافتم. با خود فکر میکنم، چرا نسل جوان یک مملکت را که می بایست مملو از شور و تلاش و انگیزه باشه می خواهند دچار افسردگی و یاس کنند؟ با این جوان ها شروع به مکاتبه کرده ام. با دنیا و با باقی جوان ها. از نامه هاشان می فهمم که هنوز هم تلاش میکنند. خبرهای روز قدس نشان داد که درست فهمیده بودم. پیک نت |
|
سرخط خبرهای پیک ایران
۱۳۸۸/۶/۳۰
نسلی که نمی خواهد گرفتار یاس شود
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر