سرخط خبرهای پیک ایران

۱۳۸۸/۵/۲۷

گزارشي تكان دهنده ازيك دانشجو دررابطه با زندان و شكنجه هايي كه برجوانان اعمال ميشود

یكي از جوانان دستگير شده كه دانشجو نيزميباشد دررابطه با دوران دستگيري و بازداشت خود در تاريخ 30/3/88 اينگونه بهخبرنگارآژانس ايران خبر توضيح ميدهد :
***( لازم به ذكراست كه به دلايل امنيتي وايجاد مشكلات احتمالي بعدي براي ايشان از نام بردن اسم وفاميل وي خودداري ميكنيم )


روز شنبه 30/3/88 وقتي در ميدان هفت تير در حال تردد بودم دستگير شدم. ترتيب دستگيري من اينطور بود ؛روز بعد از اقامه نماز جمعه توسط خامنه اي وقتي از صبح در خيابان با اتوبوس و تاكسي تردد مي كردم همه جا صحبت از افاضه هاي ايشان بود , همه شاكي بودند, مي گفتند عصر نشانشان مي دهيم .
وقتي ساعت 15 در ميدن انقلاب و فردوسي نيروهاي ضد شورش و بسيجي را در حال چينش مي ديدم دلم گواهي سركوب شديدي را مي داد با خودم گفتم امروز كشت و كشتار مي شود, به هر حال از اين قسمت جان سالم به در بردم تا حدود ساعت 17 كه به ميدان هفت تير رسيدم , آنجا مثل مور و ملخ نيروهاي سركوبگر با انواع وسايل سركوب مثل باتون وگاز اشك آور ايستاده بودند . زد وخورد بين مامورين و مردم ديوانه كننده بود.
موتور سوارها با صداهاي وحشتناك در بين مردم حركت مي كردند و بدون اينكه بفهمند به چه قسمتي از بدن مردم ضربه مي زنند باتوم هاي خود را با غيض بر سر و صورت مردم ميزدنند .
اشك در چشمانم حلقه زده بود اين صحنه ها را مي ديدم و اشك مي ريختم .حدود ساعت 18 وقتي از ضلع شرقي ميدان هفت تيردر حركت بودم چند نفر از ربات ها (نيروهاي لباس سياه پوشيده ) را ديدم به طرف من و چند نفر از خانم ها كه پشت سر من بودند و جيغ مي زدند آمدند.
ناگهان شروع كردند با باتوم به بدن اشخاصي كه پشت سر من بودند ضربه زدن .صداي جيغ و فرياد به هوا برخاست. تمامي اين هجوم ها با الفاظ ركيكي بود كه از دهانشان بيرون مي امد در بين اين چند نفر كه پشت من بودند يك پيرزن هم بود , خانم ها فكر مي كردند به خاطر حضور اين پيرزن كتك نمي خورند اما اشتباه مي كردند , چرا كه اولين ضربه ها به تن پيرزن مي خورد .اين صحنه را كه ديدم از ترس به خودم مي لرزيدم تصميم به فرار گرفتم. همينكه به خودم بجنبم, ناگهان يكي از مامورين به سمتم آمد و بي هيچ سوالي ضربه اي به گردنم زد كه زمين و زمان دور سرم چرخيد , همينكه داشتم رو ي زمين مي افتادم ناگهان همشون رو ي سرم ريختند و تا جا داشتم با باتوم كتكم زدند . دلم خوش بود كه بعد از اين كتك كاري ولم مي كنند............ ديگه به حالت نيمه هوش بودم كه مرا مثل يك تكه گوشت كشان كشان به سمت خودروي وني بردند كه راننده و سرنشينش ماسك بر صورت داشتند , با هر زحمتي بود مرا به داخل ون انداختند در ون كه نهايت 15 نفر جا مي گيرد بيش از 30 نفر روي هم افتاده بودند. همگي دستبندهاي پلاستيكي كه به شدت زجر اور بود بر دست داشتيم .
هر كسي كه به داخل ون مي آمد مصادف بود با ضربات باتومي كه نثار دور و بري هاش مي شد, بعد از اينكه بيش از سي نفر را مثل گوسفند رو ي هم انداختند تصميم به حركت گرفتند, اما مثل اينكه پروژه شون كامل نشده بود با ترمز شديدي كه هممون را رو هم انداخت توقف كرد و درب ون باز شد فكر كردم باز كسي رو مي خوان بيارن ...اما نه كار جديدي داشتند! چند نفر جوجه بسيجي كه گاز فلفل دستشون بود با نثار فحشهاي ناموسي حداقل 5 گاز فلفل و سوزان را در بين دستگير شده ها اسپري كردند و انگار كه راضي شده بودند !!!درب ون را بسته و بعد از چند ترمز ناگهاني خودرو حركت كرد. باورتون نميشه از درد باتوم و سوزش چشم ديوونه شديم, اما جرات صدا كردن نداشتيم , تا اينكه ما رو به كلانتري نيلوفر بردند .اين را بگويم ناسزاهايي كه از اين سربازان گمنام شنيدم در مدت عمرم تا حال به گوشم هم نخورده بود, از خودم بدم اومده بود جلوي كلانتري نيلوفر با بي احترامي تمام و با ضرب و شتم ما رو پياده كردند و همه رو به داخل حياط بردند .در بين ما بيش از 5 نفر بودند كه به احتمال زياد دست يا پاهايشان شكسته بود وقتي داخل نيلوفر شديم هممون رو با دستبند كف حياط خواباندند. در بين ما چند نفر زن هم حضور داشتند به همين ترتيب در كنار هم رو به زمين خواباندند. برام جالب بود اينها كه از اسلام و حلال و حرام و محرم ونامحرم صحبت مي كنند در اينجا ديگر اين مسائل برايشان مهم نبود وفهميدم كه درسركوب وبه كار بردن شقاوت زن و مرد برايشان فرقي نميكند .
خيلي چيزها برام روشن شد .بعد از اينكه همه تو حياط خوابانده شده بوديم , چند نفر سرباز و مامور قوي جثه به صورت رژه و دو ميداني با فحش و ناسزا از روي بدنمون گذشتند !شايد يك ورزش نيم ساعته براي اين ارازل بود صداي ضجه هاي دستگير شدگان مخصوصن كساني كه شكستگي استخوان داشتند كل فضاي نيلوفر را پر كرده بود و يك نفر از بيرون با فحش هاي ناموسي ركيك مي خواست كه ساكت بشيم .
هممون خونين و مالين بوديم بعد از اين رژه شايد بيش از نيم ساعت همينجور رو زمين خوابيده بوديم و اگر كوچكترين صدايي ازمون در مي اومد با باتوم جواب مي گرفتيم .بعد يكي يكي ما رو مي كشيدند و مي بردند تا ازمون بازجويي كنند .
جوانان كم سن وسال لباس شخصي , ازمون از نام و آدرس و نام پدر و شغل و از اين چرت و پرت ها مي پرسيدند و مي گفتند پدرتون رو در مي آ وريم !
تا ساعت 12 شب اين بازجويي ها طول كشيد و بعد از بازجويي همه ما رو در يك اتاق 10 متري جا دادند حتي يك قطره آب به ما نمي دادند .در اين اتاق ديگر خانم ها را جدا كردند و كليه وسايل از جمله كيف و كمر بند و بند كتاني و كفش و موبايل و ديگر چيز ها رو از ما گرفتند. تا روز بعد ساعت 17 يك لقمه نان هم به ما ندادند , تنها يك ظرف كثيف 1 ليتري نوشابه را گاها آب مي كردند و به داخل بازداشتگاه مي انداختند, ظرفي كه اگر بيرون اين مكان بود حتي بهش نگاه هم نمي كرديم ولي مجبور بوديم خود را زنده نگه داريم .
روز بعد ساعت 17 هممون را با يك خودروي مانند ون البته بزرگتر به بند 240 زندان اوين كه مانند آشغالدوني بود بردند. تمام جونم از ضربه هاي باتوم سياه و كبود شده بود, در بند 240 , 5 نفر بوديم كه يك پيرمرد 50 ساله هم كه بهش عمو اكبر مي گفتيم حضور داشت او به همه ما قوت قلب مي داد .يك دانشجوي سال آخر رشته عمران هم حضور داشت آن شب ساعت 12 شب منو به بازجويي بردند, اين را هم بگويم كه تا چند روز اول براي صبحونه و ناهار و شام تنها يك قطعه سيب زميني پخته و بعضي وقت ها يك وجب نون به ما مي دادند .بازجويي من تا ساعت 3 صبح با ضربه به پهلو و صورت و كمرم به پايان رسيد.
همه بازجوها مي زدند و فحش مي دادند و منو به تجاوز و بي آبرو كردن تهديد مي كردند, مي گفتند كه كاري مي كنيم خودكشي كني!
ساعت 3 وقتي منو به سلولم برگردوندند ديدم 4 نفر ديگر را هم بردند . من از فرط ضربه هايي كه خورده بودم بيهوش روي زمين افتادم خواب مرگ و كتك و همه چي رو مي ديدم.
تا صبح چند بار از ترس از خواب پريدم اما دوباره بيهوش افتادم. هيچوقت يادم نمي ره مطمئن باشيد از روي صداشون هم كه شده مي شناسمشون يك روزي انتقام خواهم گرفت .
بالاخره روز سوم دستگيريم رسيد تا ظهر كاري به كارمون نداشتند , ساعت حدود 15 صدام كردند و بردند براي بازجويي همينكه وارد اتاق شدم سيلي محكمي خوردم و از من خواست فقط گوش بدم , بازجو گفت هر چي مي گم بنويس , بنويس از ماهواره ها خط ميگرفتي و با خارج تماس داشتي و يك سري دروغ هاي شاخداري كه اصلا به فكرم نمي رسيد, همينكه گفتم من .... ناگهان ضربه اي به پشت سرم خورد و فحش هايي داد كه به خدا اصلا من آنها را نشنيده بودم .در آخر گفت :
بچه .... فكر مي كني ميزاريم هر ... بخواهيد بخوريد بدبخت .... پاره مي كنيم ..... كاري ميكنم ده بار بگي .... خوردم و كلماتي كه از ذكر آن عاجزم به هر حرفي كه تو دهنش مي اومد قانع نمي شد گفت مي دم .... پاره كنند ....مي دوني بايد زير چند نفر بخوابي ؟
به هر حال وقتي ديد من رو كاغذ نوشتم كه من هيچ كاره هستم مجددا با ضرب و شتم وحشيانه از من پذيرايي كرد و دستور داد منو به سلولم ببرند وقتي به سلول رفتم ديدم همين اتفاق براي 4 هم بند ديگرم اتفاق افتاده وآنها راهم برده اند ولي هنوز برنگشته اند . كم كم خوابم برد اخه يه جوون 65 كيلويي مگه چقدر جون داره كه اينقدر كتك بخوره , بخدا كتك خوردن يك طرف وآن فحش ها و تهديد به تجاوز يك طرف ديگر ..... از خودم بدم اومده بود مي گفتم چرا 14 سال درس خوندم و نرفتم براي نابودي اينها فعاليت كنم.
ساعت 9 شب وقتي براي خوردن يك تكه 50 گرمي سيب زميني بيدارم كردند, ديدم 4 نفر ديگر رو هم آوردند ازشون سوال كردم ديدم دقيقا اتفاقي كه براي من افتاده, شايد يك خورده بدتر براي دوستانم هم اتفاق افتاده است .
يك مشت به صورت پيرمرد كه ازهمه ما باروحيه تربود زده بودند كه نصف صورتش سياه شده بود .توي دلم رفت چطور دلشان ميآيد كه يك پيرمرد را اين طور بزنند ؟ مگر اينها نميدانند كه يك سري كارها خيلي گناه است ؟
بعد از ظهر روز سوم مرابراي بازجويي بردند , در ابتدا مانند روز هاي گذشته از من خواستند دروغ هايي را بنويسم برام جالب بود بالاي برگه هاي بازجويي نوشته شده بود النجاة في الصدق اما اينا از من دروغ مي خواستند !!!!اخه اين چه اسلاميه؟!! واصلا اسلامه يا به اسم اسلام اين كارها را را دارندبه ما حقنه ميكنند ... خلاصه زير بار نرفتم از خيلي ها ازم سوال كردند كه به طور واقعي نميشناختمشان , اما بازجو مي گفت بايد بنويسي واقرار كني . باورتون نميشه من حتي در روز راي گيري راي ندادم ولي بايد اينجا چيزهايي رو مينوشتم و اقرار ميكردم كه همه آنها دروغ بود . بازجويي حدود دو ساعت طول كشيد و مجددا به سلول برگشتم .
روز چهارم روز شومي بود, وقتي دو نفر بازجو از من سوال مي كردند و من حقايق را مي نوشتم, ناگهان از من خواستند لباس هايم را از تن در بياورم همين كه علتش ر ا پرسيدم با ناسزا و مشت ولگد ازم خواستند كاري راكه خواسته اند انجام بدهم . از ترس به خودم مي لرزيدم پيراهن و شلوار زندان را در اوردم , از من خواستند روي صندلي كه شبيه صندلي هاي دانشگاه كه تا چندي پيش روي انها درس مي خواندم بنشينم , اين كار را كردم , به من گفتند حالا لباس زير ت راهم در بيارو لخت شو! من گفتم هيچوقت اين كار رانميكنم و لي داشتم عين بيد ميلرزيدم , يك دفعه آنچنان مشتي به كمرم خورد كه با چشم بند از صندلي پرتاب شدم . مجددا من را به بالاي صندلي نشاندند و خودشون به زور لباس زيرم را در آوردم به خدا داشتم ازترس سكته ميكردم , ازمن خواستند كه دستهايم را مثل تنبيه مدارس بالاي سرم بگيرم وشروع به تهديد كردند .... از ترسم دستم بالا رفت ولي نفسم داشت بند مي آمد توي عمرم اينقد ر نترسيده بودم , ديگه چيزي نشنيدم از ترسم همينجوري دستم بالا بود , شايد بيش از نيم ساعت اين حالت بودم, لخت مادر زاد.... دانشجوي رتبه زير هزار كشور كه جزو نخبگان بودم مرا شكسته بودند و هيچ كاري هم نمي تونستم بكنم بعد از گذشت بيش از نيم ساعت كه در اين حالت بودم ناگهان با صداي بازجو و بسته شدن در تمام وجودم لرزيد خودم را به خدا سپردم همينجوري داشتم دعا مي خوندم كه بازجو گفت حالا بايد يه كاري كني كه راضي بشم تا بتونم يه كاري برات انجام بدم گفتم هر كاري باشه انجام مي دم گفت بايد يه حالي به من بدي ناگهان همانطور كه دستم را پائين مي اوردم گفتم .... خودتي و پدر ومادرت من اين كاره نيستم من دانشجوهستم ,آبرو دارم خنده بازجو منو به خودم آورد , ديدم چه دل و جراتي پيدا كردم تازه فهميدم اگه جلوي اين كثافت ها ايستادگي كنم پيروز مي شم, با خنده گفت حالا كه خودت نمي خواي به زور بلايي سرت مياريم , ضمن اينكه فيلمش رو هم براي همه دوستا و آشناهات مي فرستيم , پدر سوخته خيال كردي شهر هرته كسي كه خربزه ميخوره بايد پاي لرزش هم بشينه اين هم لرزه خربزه هستش .....با گريه ازش خواستم منو بي ابرو نكنه ولي با خنده صداي پاش نشان مي داد از اتاق بيرون ميره همين كه رفت بيرون از صندلي اومدم پائين و لباسم را پوشيدم و روي صندلي نشستم و گفتم تا پاي جان مقاومت ميكنم . همينكه بعد از نيم ساعت اومد و ديد از صندلي پائين اومدم منو به باد كتك گرفت و تا جا داشتم منو كتك زد و آش و لاشم كرد ,بعد گفت لباس هامو بپوشم , اين كار وكردم . انروز بعد از اين همه بي حرمتي تموم شد و من رو به سلول بردند وقتي وارد شدم دوست همبندي دانشجوم رو ديدم كه داره گريه مي كنه وقتي ازش سوال كردم ديدم همه اتفاقهايي كه براي من افتاده را داره برام تعريف مي كنه و با اشك حتي مرحله اخر كثافت كاريشون را برام گفت از خدا مرگشو مي خواست و مي گفت خودمو مي كشم ! پيرمرد بهش روحيه مي داد اما از آلام اين عزيز كم نمي شد, تا دير وقت گريه مي كرد و مرگشو از خدا مي خواست ....تا با همين حال خوابش برد تا سه روز باما كاري نداشتند يعني بازجويي نبردنمون بعد از 3 روز صبح ما رو با چشم بند براي بازجويي بردند... در اتاق بازجويي منتظر شدم, ديدم صداي بازجوم عوض شده , خوش اخلاق تر بود يك نوشته كپي شده را به دست من داد و از من خواست همه چيرو تو كاغذ بازجويي بنويسم و در اخر هم از مسئولين تقاضاي عفو بكنم از ترس اتفاقاتي كه افتاده بود و به خاطر اينكه از اين جهنم آزاد بشوم من هم تقاضاي عفو كردم . بعد به همراه نوشته هام منو به اتاقي برد كه پرده اي داشت و از وسط پرده يك دوربين پيشرفته ديده ميشد , از پشت پرده به من گفتند بعد از شمارش 3 هر چيز رو كه نوشتي بخون و در اخر ملتمسانه از مسئولين بخواه كه مورد عفو قرار بگيري.... زهي وقاحت و بي شرمي ....
با اينكه راضي به اين كار نبودم اما براي رهايي از بند اين كار را انجام دادم و از حكومتي كه حالا ديگه به اندازه سر سوزني قبولش نداشتم خواستم از سر گناهاني كه به هيچ وجه انجام نداده ام درگذرد, بعد از اين حركت مرا به سلولم برگردوندند. وقتي برگشتم ديدم پير مرد و يكي از 5 نفر ديگه اين كارو نكردند و پاي مصاحبه ودر خواست عفو نرفتند , اما دوست دانشجويم كه خيلي خورد شده بودو افسرده شده بود , اين كاررا كرده بود. بعد از اين روز تا روزقبل از آزاديم كه24/4/88 بود كاري به كارمون نداشتند و تنها يك بار تونستم تلفني به اندازه 3 دقيقه با خانواده ام صحبت كنم .
روز قبل از آزاديم منو بردند در يك اتاقي كه يك ميز و صندلي رو به روي آن بود فهميدم پيش قاضي هستم يك سري سوال و جواب از من كرد و منو به اقدام عليه امنيت متهم كرد و باز منو برگردوندند به سلول تا اينكه روز بعد حدود ساعت 4 گفتند وسايلم رو جمع كنم چون مي خوان جامو عوض كنن , حالم گرفته شد چرا كه تو اين چند مدت به هم سلولي هام عادت كرده بودم اما چاره اي نداشتم شماره تلفنهامونو رد و بدل كرديم و اومدم بيرون سلول ومنتظر بودم به مكان ديگري منتقل بشم . به ناگاه ديدم در اتاقي هستم كه بايد لباس هامو تحويل بگيرم. يعني ازاد مي شدم تو پوست خودم نمي گنجيدم, تا اينكه بعد از 3 ساعت آزاد شدم.... بيرون زندان با ديدن خانواده و دوستانم و ازادي همه چيزو فراموش كردم. شايد باورتون نشه به اندازه 10 دقيقه همينجوري رو شونه مادر و دوستان كه با دسته گل به پيشوازم اومده بودند گريه مي كردم, روز بعد از آزاديم با مادرم براي دريافت موبايلم به بي دادگاه انقلاب رفتم . احساس نفرتم بيش از پيش مي شد باورتون بشه بعداز روشن شدن تكليفم مي دونم چه كنم . من ديگه دانشجوي قبلي نيستم .
الان فقط ترس اينو دارم كه بعد از آزادي دانشگاهم چي مي شه ايا برام مشكلي پيش مي ياد يانه ؟
به هر حال خودمو به خدا سپردم و ارزو مي كنم همه چي درست شه
راستي بعد از ازادي متوجه شدم من و دو نفري كه پشت دوربين رفتيم با كفالت ازاد شديم . اما عمو اكبر (پير مرد 52 ساله ) و اون يكي دوستمون تا امروز جمعه 23/5/88 هنوز آزاد نشده و تنها دو بار تلفني با خانواده شان تماس گرفته اند.....”

***توضيح : به دليل حفظ حرمتهاي نوشتاري بسياري از كلمات كه بازجوها در زندان به اين دانشجو گفته اند حذف گرديده است .


منبع: آزانس ایران خبر

هیچ نظری موجود نیست: