دو برادر یکی در سپاه خدمت کردی و دیگری بزور بازو نان خوردی. باری پاسدار گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند: نان ِ خود خوردن و نشستن به که با باتوم کمر مردمان شکستن.
بدست آهن تفته کردن خمیر . . . به از دست بر سینه پیش امیر
مسافر کشی روز و شب تا سحر . . . به از نوکری پیش ِ بیدادگر
یکی همه عمر در کسوت «ایثارگران ِ انقلاب»، مستبدان را چماقداری کردی تا زن و فرزند را عیش و معاشی درخور فراهم کند. چون فرزندش برومند شد در طلب حقوق شهروندی به خیابان رفتی و از هم مسلکان ِ پدر چماق خوردی تا از مننژیت بمردی.
یکی بهر ِ نان و نوا در سپاه . . . همه فکر ِ سرکوب و آفند بود
دموکراسی و عدل می خواستی . . . اگر فکر فردای فرزند بود
از میان ایمیل های دریافتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر