سرخط خبرهای پیک ایران

۱۳۸۸/۶/۱۴

دو خاطره از اعمال قانون

چهار سال قبل

ساعت سه بعد از ظهر یک روز عادی. من و همسرم خسته از دوندگی روزانه دو ساندویچ همبرگر خریده ایم و توی ماشین مشغول خوردنیم. ماشین پلیس کنارمان می ایستد. مافوق با لحنی بی ادبانه صدایم می کند: «بیا پسر! اینجا چه کار می کنی؟ این خانم چه نسبتی باهات داره؟» من گاز دیگری به همبرگر می زنم و در حالی که دهانم را که پر است باز می کنم جوابش را می دهم: همسرمه! و حلقه ازدواج را نشانش می دهم و می گویم پزشکم. در حالی که گفتنش خیلی احمقانه است ولی به خوبی می دانم که ساده ترین راه برای خلاص شدن از این موقعیت توهین آمیز و غیر انسانی است. او سریعا واکنش نشان می دهد: به به! مطبت کجاست آقای دکتر؟ من در حالی که گاز دیگری به همبرگر می زنم راهم را کج می کنم و با خونسردی کامل بر می گردم توی ماشین.

این سومین باری است که دقیقا همین مامور در دو هفته به من گیر داده و هربار می خواهد نسبتم با همسرم را برایش شرح بدهم، آن هم من که به دلیل موی بلندم قیافه ام به اصطلاح بدجور تابلو است و محال است در عرض سه چهار روز از یاد این مامور برود. یاد فیلم ممنتو می افتم. یاد یکی از کاراکترهای سریال باغ مظفر می افتم. چند روز بعد او برای چهارمین بار همین کار را می کند. این بار با پرخاش به او می گویم: دفعه اخرتون باشه مزاحم می شین و توهین می کنید دیگه خسته م کردین جناب سروان. در حالی که سعی می کند وا ندهد می گوید من پلیسم و از هر کس و هر وقت که بخوام می تونم سوال کنم. می خندم.خودش هم می خندد. چند ماه بعد او را سوار بر موتور در حال گشت زدن می بینم. ظاهرا پستش از الگانس تغییر کرده .

چند روز قبل

با دوستم که او هم پزشک است برای سحری به یک کله پزی می رویم. کله و پاچه را می زنیم و چای را پشت بندش. تصمیم می گیریم پرسه ای بزنیم. هوای دربند کرده ایم که اکسیژنی بگیریم. ماشین پراید دوستم چندان میزان نیست و جوش می آورد. کنار خیابان، همان دویست سیصد متر اول خیابان دربند، نگه می دارد. یک نخ سیگار روشن می کنیم. هنوز ساعتی تا اذان مانده. یک فروند ماشین جی ال ایکس کنار ماشینمان توقف می کند. سمت شاگرد راننده، مردی با ریش انبوه و بسیار تنومند نشسته. با خشم می گوید: «ماشینو چرا وسط خیابون پارک کردی؟» دوستم جواب می دهد: «وسط خیابون که نیستمن که شستم خبردار شده که دوست ساده من نمی داند ماجرا چیست سریع وارد بحث می شوم: »سلام. نماز روزه ها تون قبول باشه. ماشین جوش آوردهباز هم لحن من کار می کند. طرف سری تکان می دهد و به راننده دستور حرکت می دهد ولی دوست ساده و بی پیرایه من یک دفعه می گوید: «اصلا اینجا کجاش وسط خیابونه؟» جی ال ایکس که هنوز دو متری دور نشده یک دفعه ترمز می کند. دو سرنشینش تر و فرز پیاده می شوند. حالا دوستم می تواند بی سیم را در دست مامور تنومند کت و شلواری ببیند و البته جا می زند. نزدیک است بیخودی کار بالا بگیرد. من باز هم به قول معروف ورود می کنم. « حاج آقا ما پزشکیم. جاتون خالی کله پاچه زدیم اومدیم یه هوایی هم بخوریم بریم خونهایشان بعد از دیدن کارت ما کمی آرام می شوداز اینجا برین . برین پایین دنبال هر چی که بودین. یالا‍! »من: «یعنی دیگه نریم بالاتر؟» - «نه! برین دنبال همون یللی تللیتون. سریع

من در حالی که از ایشان به شدت تشکر می کنم به دوستم اشاره می کنم تا رفیقمان تصمیم دیگری نگرفته بزن بریم پایین و به محض اینکه کمی دور می شویم دوستم را از آماج انتقاد قرار می دهم تا یادش بماند که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. دوستم ناگهان می گوید: اشتباه خیلی بزرگی کردم. باید کارت شناساییشو ازش می خواستم که نشون بده!

من هاج و واج مانده ام . تعجب می کنم که چرا باید از این حرف درست دوستم تعجب کنم. ولی مهمتر از همه خراب شدن عیشمان بود و اکسیژنی که نگرفتیم و صدای پای آبی که نشنیدیم.

از وبسایت رضا کاظمی

هیچ نظری موجود نیست: